سپینودسپینود، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

عشق کوچک زندگی ما

بازم سفر....

سلام عشق مامان تابستون امسال خیلی سفر رفتیم عسل خانوم نهران، اردبیل ، انزلی..... کلی هم به شما خوش گذشت اردبیل که با عمه جون و مامان شهناز رفتیم شما یه عالمه با پانیا و آیدین بازی کردی و خوش گذروندی سفر شمال هم با دایی جون و مامانی و بابایی  قربونت برم که انقدر دریا رو دوست داری  عکسای خوشگلت تو گوشی که هرکاری می کنم نمی تونم بریزم تو کامپیوتر فعلا این چندتا رو میذارم علی الحساب تا بعد..... ...
27 مرداد 1393

واکسن 18ماهگی سپینود

18 ماهگی سپینودم مبارک باشه.١.۵ ساله شدی گلم. روز سه شنبه 3 تیر ماه 1393 بود ، صبح زود بیدار شدم (البته مرخصی گرفته بودم بخاطر واکسن تو) و تو هنوز خواب بودی .   منم کلی استرس و دلشوره داشتم خلاصه ساعت 9 بود که بیدار شدی گلکم منم فوری بردمت حموم تا تمیز و مرتب بریم برا واکسن زدن بعد از حموم برات   شیاف زدم چون استامینوفن رو بالا میاری مجبور شدم از شیاف استفاده کنم اول بردمت برای قد: 85 و وزن: 12 که دکتر گفت قد و وزن و دور سرت خوبه بعد رفتیم برای واکسن اول دکتر هر دو واکسن رو زد که یکم گریه کردی بعد قطره فلج اطفال رو داد  چون شیاف زده بودی زود گریت بند اومد و وقتی هم رسیدیم خون...
4 تير 1393

سفر شمال(بهار 93)

سلام عسل مامان دوشنبه پیش در یک تصمیم ناگهانی ما با خانواده عمو مقداد و عمو کامران ساعت 12 شب حرکت کردیم سمت رامسر.... سفر خیلی خوبی بود عزیزدلم به شما هم خوش گذشت یه دوست جدیدم پیدا کردی گل مامان، مهرسانا جون تقریبا یکسال از شما کوچولوتره که تو این سفر شما مدام سر اسباب بازی بهم گیر می دادین هرچی تو بر می داشتی اون می خواست و همینطور برعکسش امیدوارم همیشه شاد و سرحال باشی جوجه من حالا بریم سر وقت عکسای خوشملت ...
10 خرداد 1393

اردیبهشت93....

سلام عروسک مامان  نمی دونم از کی میتونی خودت بیای وبلاگ خوشگلتو به روز کنی تا دیگه مامان توش مطالب غمگین ننویسه حالا بذار برات بگم از اتفاقاتی که تو این ماه به سرمون اومد: از اول اردیبهشت رفتی مهدکودک اما همش بی قراری می کردی از صبح که می فهمیدی داریم میریم مهد از خونه شروع می کردی به گریه تا وقتی که می ذاشتمت مهد مربی ات می گفت وقتی شما میرید آروم میشه.....  موقعی هم که میومدن دنبالت چشمات اشکی بود قربونت برم خلاصه که دلم مامان حسابی غصه دار می کردی تا اینکه باز دوباره مریض شدی تب بالا و گلو چرکی بازم آمپول و دارو ..... اینجوری شد که دیگه بابایی اکبر و مامان ناهید دیگه اجازه ندادن بری مهد و دوباره زحمت شما افتاد گرد...
5 خرداد 1393

کلینیک خدا.....

به کلینیک  خدا  رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا  فشار خونم را گرفت، معلوم شد که  لطافتم  پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه  اضطراب  نشان داد. آزمایش ضربان  قلب  نشان داد که به چندین گذرگاه  عشق  نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ...  و آنها دیگر نمی توانستند به  قلب  خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با  دوستانم  باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر  حسادت  زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا ک...
5 خرداد 1393