اردیبهشت93....
سلام عروسک مامان
نمی دونم از کی میتونی خودت بیای وبلاگ خوشگلتو به روز کنی تا دیگه مامان توش مطالب غمگین ننویسه
حالا بذار برات بگم از اتفاقاتی که تو این ماه به سرمون اومد:
از اول اردیبهشت رفتی مهدکودک اما همش بی قراری می کردی از صبح که می فهمیدی داریم میریم مهد از خونه شروع می کردی به گریه تا وقتی که می ذاشتمت مهد مربی ات می گفت وقتی شما میرید آروم میشه..... موقعی هم که میومدن دنبالت چشمات اشکی بود قربونت برم خلاصه که دلم مامان حسابی غصه دار می کردی تا اینکه باز دوباره مریض شدی تب بالا و گلو چرکی بازم آمپول و دارو .....
اینجوری شد که دیگه بابایی اکبر و مامان ناهید دیگه اجازه ندادن بری مهد و دوباره زحمت شما افتاد گردنشون
راستی مامان انقدر از مهد بدت میومد و میاد که تا ازت می پرسیم سپینود بریم مهد پشت سرهم میگی نه نه نه نه نه
تازه 10 روز بود که سرماخوردگیت خوب شد بود که دوباره تبت رفت بالا نزدیک 40 درجه تب داشتی عروسکم من و بابا حسابی ترسیده بودیم سه روز تمام هر 4ساعت بهت تب بر می دادم که با وجود دارو باز تبت می رفت بالا تا اینکه دکتر برات آزمایش خون و ادارا نوشت که از گرفتن نمونه برات نگم بهتره بمیرم برات که 4 ساعت پشت هم فقط داشتی گریه می کردی آزمایشت هم عفونت نشون داد و هم فقر آهن ...
کلا ماه بدی بود برامون اردیبهشت تا بالاخره دیروز موفق شدیم از دکتر خودت نوبت بگیریم که مقدار آهن 2برابر کرد دوتا شربت دیگه ام داد که تا سه ماه باید بخوری امیدوارم دیگه مشکلی نداشته باشی گل مامان
مامان همش در حال حرص خوردنه برات عسل خانوم به خاطر بدغذاییت ،حرف نزدنت، مریضیت
کوچولوی مامان یک کم با دلم راه بیا