سپینودسپینود، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

عشق کوچک زندگی ما

تولدت مبارک عزیزترینم

  امروزکه که فرشتگان خداازعشق سرشار بودند وپایکوبی میکردند دانستم تو ای نازنین پای برزمین خاکی گذاشته ای پس برای خوشامدگویی هدیه ای تقدیمت میکنم وآن قلب کوچک وبی ریای من است تولدت مبارک عشق مامان              دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای بلندش و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد-...
3 دی 1392

اولین یلدا

سلام به خوشگل ترین عروسک دنیا امسال اولین یلدایی بود که کنارمون بودی دخترکم یلدارو خونه عمو جمشید(عموی بابا)بودیم و شما برعکس همیشه خیلی کم شیطونی کردی و اصلا سرحال نبودی نمی دونم چرا . یک پاییزه دیگه هم اومد و رفت.دنیا عوض نشد اما دوست داشتن تو کهنه تر و شیرین تر شد.مهربونم عمر شادی هایت به بلندی یلدا ، یلدات مبارک قشنگ ترینم     ...
1 دی 1392

22 آذر

سلام گل مامان ببخش عمر من که انقدر دیر به دیر وبلاگ به روز می کنم آخه سرم خیلی شلوغه ،روز جمعه پنجمین سالگرد ازدواجمونو کنار فرشته فشنگم جشن گرفتیم....... بازم مامان نگران عفونت ادرار شماست به خاطر همین چند روزه حال و حوصله درست و حسابی نداره ببخش اگه همش با شما دعوا میکنه و بهت اخم میکنه فقط اینو بدون که خیلی دوستت دارم عزیزدلم
24 آذر 1392

عروسکم 11 ماهه شد

سلام سلام صدتا سلام  عروسک و گل مامان دخترم 11ماهه شده هورااااااااااا مامان جونی انگار همین دیروز بود که برای دنیا اومدن شما روزشماری می کردم خدایا  هزاران هزار بار ازت ممنونم برای هدیه ارزشمندی که بهمون دادی حالا یک کم از شیطونیات بگم عسلم   برات بگم  عزیزدلکم که شما عاشق باباییت (بابای مامان) هستی مدام دنبال بابایی اکبر راه میفتی  ویه ریز میگفتی ابر ابر .  ناگفته نماند که بابایی هم عاشق شماست همیشه مامان به خاطر شما دعوا میکنه   بوس کردن رو چند وقتی هست یاد گرفتی و همه رو بوس میکنی.به این شکل که دهن کوچولوت رو به حالت باز میچسبونی به صورتشون. البته گاز گرفتنو هم خوب بلدی و ا...
4 آذر 1392

اولین محرم

قشنگ ترینم سلام امسال اولین محرم بود که شما کنار مامان و بابا بودی ،یادش بخیر سال پیش مامان تازه وارد ماه 9 شده بود که برا عاشورا و تاسوعا رفتیم تهران وشاه عبدالعظیم و چقدر استرس داشتم که نکنه مسافرت تو ماه آخر برا نی نی گلم ضرر داشته باشه،هی روزگار قربونت برم عروسک خانوم که وقتی هیات های عزاداری می دیدی از ذوقت دست میزدی و نانای می کردی ولی بالاخره بعد از چند روز یاد گرفتی سینه بزنی راستی یه عالمه هم بهت غذای نذری دادم خوشگل خانوم شب تاسوعا انقدر سرد بود و بارونی که کلی لباس تنت کرده بودم شده بودی عین آدم آهنی وقتی رفتیم خیابون وسط اون همه سر و صدا یهو دیدم بغل بابا سرپا خوابت برده جیگرم مامان فدات بشه ببین چه جوری خوابید...
26 آبان 1392