خدای مهربون
عزیز مامان، امیدوارم همیشه دستای قشنگت تو دستای خدای مهربون باشه
هیچ وقت فراموشش نکن گلکم.........
نامه ای از طرف خداوند
من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره میكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید كه قادر به اداره كردن آن نیستی، برای رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتی كه مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نكن .
در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی كه الان در زندگی ات وجود دارد تمركز کن .
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند كه رانندگی برای آنها یك امتیاز بزرگ است.
شاید یك روز بد در محل كارت داشته باشی : به مردی فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری :به زنی فكر كن كه با تنگدستی وحشتناكی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار میكند تا فقط شكم فرزندانش را سیر كند
وقتی كه روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن كمك مایلها پیاده بروی : به معلولی فكر كن كه دوست دارد یكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بیهودگی كنی و فكر كنی كه اصلا برای چی زندگی میكنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شكر گذار باش .
در اینجا كسانی هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافی برای زندگی كردن نداشتند
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.